تنهایی پر هیاهو

گاه نوشت های یک تابا

تنهایی پر هیاهو

گاه نوشت های یک تابا

آشنایی نامحسوس!!!

وقتی قرار بشه یک تابا به شکل نامحسوس یک دختر و پسر رو با هم آشنا کنه معلوم چه اتفاقی می افته دیگه ...

دختر خانم شدیدن گرفتار و آقا پسر مشتاق ...

دختر خانم دعوت شام ما رو رد کردن در نتیجه این مسئله منتفی شد.

دختر خانم نمی تونستن ما رو توی محل کارشون بپذیرن چون هوا گرم شده بود و بیشتر از ساعت ۲:۳۰ به دلیل اجبار به صرفه جویی  مصرف برق در ادارات حق ماندن تو محل کارشون رو نداشتن و من هم تا ساعت ۱ سر کارم و این هم منتفی شد.

دختر خانم روزهای پنج شنبه میرن مزار مادرشون و جمعه ها کارهای عقب افتاده مربوط به یک هفته رو انجام می دن.

در نتیجه تابا از آشنا کردن این دختر بلا و این پسر سر به هوا پشیمون شد.

اصلن به من چه

آخه تابا اگه می تونست دو نفر و با هم آشنا کنه یک نفر رو با خودش آشنا می کرد!!!



نا امیدی های یک تابا

هوا هر روز گرم تر و گرم تر می شه و من هر روز ضعبف تر و خسته تر ...

خدایا تو می دونی آقا گرما چی از جون ما می خواد ؟؟؟

خدایا اگه گرسنه اش شده بهش غذا بده تا همه رو نخورده ...

خدایااااااااااااااااااااااااااا

امتحان بین المللی

علی دو روز گذشته رو امتحان داشت و این سبب شادی من شد...

ماجرا اینجوری بود که علی از دوستای فیس بوک من که داره رمانی ارشد معماری می گیره باید مدرکش رو تایید کنه البته ماجراها داره ...

به هر حال باید امتحانات پیش دانشگاهی ایران رو بده چون رشته اش رو تغییر داده ...

برای امتحان حساب دیفرانسیل از من کمک خواست که ازش به اندازه یک خوکچه هندی هم سر در نمی آرم ...

از برگه امتحانش عکس گرفت و فرستاد من هم از دوستم و دوستم از  دوستش که آمریکا زندگی می کنه و دکترای عمران داره و یکی دیگه از دوستاش که ارشد ریاضی داره  کمک گرفت به هر حال جواب ۵ تا از ۱۵ تا سوال را براش پیدا کردیم ... نوشتیم ... اسکن کردیم و فرستادیم اونهم جوابها رو به همه دوستاش داد...

این هم شد یه امتحان بین المللی...

ما کلی ذوق نمودیم که به این همه نیازمند کمک کردیم...

برای همین دوباره امروز برای امتحان ادبیات کار دیروز را تکرار کردیم با این تفاوت که سوالها را از اینترنت پیدا کردیم و جواب دادیم...

 این دو روز خیلی خوشحال بودم چون کلی هیجان رو تجربه کردم بخصوص که اون از رمانی به ۳ سوت سوالها را می فرستاد ولی  اینترنت پر سرعت ADSL من جون می داد تا یه جواب رو برای اون بفرسته...



شگفت زده

شگفت زده ام که بعد از دو سه سال تو حال منو پرسیدی

شگفت زده تر از اینم که هنوز همه خاطرات مشترکمون رو حفظ کردی...

از شگفت زدگی دیوانه ام که همون روز اون یکی هم بعد از شاید یک سال حال منو پرسید

و کارم داره به تیمارستان می کشه وقتی درست بعد از گذروندن یه روز سخت که احساس تنهایی داشت منو می کشت همه این اتفاقا افتاد...

یعنی همه اش اتفاق بود؟؟؟

چرا همین امروز؟؟؟




...

دو تا جمعه گذشته با  بچه های گروه ورزش دو تا مسافرت یک روزه خیلی خوب رفتم...

اولی دره انار بعد از گتوند -زادگاه شادروان قیصر امین پور- و دومی مال آقا نزدیک ایذه...

برای هر دو مسافرت حدود ۲۶ نفر بودیم و خیلی خیلی به همه خوش گذشت.

تا باد چنین بادا

تازه دو هفته پیش در کمال ناباوری به یکی از آرزوهام  رسیدم که باورم نمی شد حالا حالاها بر آورده بشه.

منظورم این بود که کلی خوشحالم.

دیگه موضوع خاصی نبود که بگم... آها... کتاب رقص چنگیز کوهن از رومن گاری را تو هفته گذشته تمام کردم هیچ چی هم ازش نفهمیدم.