تنهایی پر هیاهو

گاه نوشت های یک تابا

تنهایی پر هیاهو

گاه نوشت های یک تابا

سکوت

پرم از کلمات ... پر از جملات و داستانها 

و با چشمانی بی نگاه در اندیشه دهانی که سکوت مرا بشکند  

در هجوم کلمات مدفون خواهم شد آیا ؟؟؟ 

یا از نو متولد خواهم شد .......

عجله نکن

عجله نکن 

این قانون است 

در گذر زمان معلوم خواهد شد 

که من 

شاید، عاشق تو بوده ام 

و تو 

چه چیزهایی را در پشت چهره ات  

مخفی کرده ای 

عجله نکن 

زمان 

خاکستر را تبدیل به آتش می کند

قرار

خوبه که اولین بار بخوای یه دوست اینترنتی اون هم از نوع وبلاگیشو ببینی بعد با هم برید یه جایی که هیچکس اولین قرارشو نمی ذاره ...

ازم خواست باهاش تماس بگیرم ... 

ترسیدم 

این بلاگ تنها مکان امن من بود ...

وسوسه دیدنش راحتم نذاشت بعد از دو هفته سرای سالمندان دیدمش و خوشحالم که ترسم رو از شناخته شدن کنار گذاشتم ... 

مرسی بانوی خرداد 

تا جوونیم چقدر  گوش هست که ما رو بشنون و وقت پیری انگار همه گوشها کر می شن ... 

چقدر برای پیدا کردن یک گوش و یک نیم نگاه باید حسرت بکشیم ... 

وقتی برگشتیم آروم بودم مثل یه دریا بعد از طوفان... 

فردا چی می شه؟؟؟

فردا یه قرار مهم دارم 

باید برم آرایشگاه 

باید حتمن خوشگل باشم 

شلوار جین آبی بپوشم یا مشکی؟؟؟ 

کدوم مانتو رو بپوشم؟؟؟ 

رنگ کدوم شال به این مانتو میاد؟؟؟ 

حتمن این کیفو که تازه خریدم دستم می گیرم 

چه دلهره ای  

مرضیه رو هم با خودم می برم که تنها نباشم  

فردا چی می شه؟؟؟ 

 

پی نوشت:‌کی می دونه با کی قرار دارم؟؟؟

نق نق

مرور مطالب این وبلاگ از روز آغازباعث شد دلم بدجوری بگیره ... 

وقتی شروع کردم دوست داشتم هر چه کمتر مطالب ناراحت کننده و مطالبی که مفهوم خاصی ندارن و فقط واگویه است اینجا بنویسم... 

دوست داشتم کم بنویسم ولی نوشته هام یه جایی یه جوری به درد یه کسی بخوره... 

شاید خنده به لب کسی بیاره ... 

اون روزا را خوب یادم می یاد  

غمگین بودم و تا یک سال بعد بدون دارو حتی نمی تونستم بخوابم خیلی کم می نوشتم و سعی می کردم در مورد احساسم چیزی ننویسم 

ولی من اینجا هم  مثل دنیای واقعی نتونستم هدفم رو حفظ کنم 

همه چی قاطی شد  

و دوباره امروز در نقطه صفرم 

پر از نگرانی. ناکامی و ترس  

تمام این مدت رو در حد توانم تلاش کردم تا اون روزا برنگرده 

اما برگشت به لطف اشتباهات خودم و کمی هم بی مسئولیتی دیگران 

دلم گرفته و امیدورام صبح از خواب بیدار بشم و ببینم همه اتفاقات ۳ سال پیش تا حالا یه کابوس بوده که تمام شده... 

 

پا نوشت:  

اینا همه اش نق نق یه بچه ی لوس بود که بعد از کمی زار زدن آروم می شه

 

شکایت نامه

نمی دونم چرا این تابستون تمام نمی شه 

فکر می کنم با بهتر شدن هوا حال من هم بهتر بشه اما به نظر می رسه دیگه هرگز هوا خنک نمی شه ... 

۳ هفته گذشته آمپول جدید رو تزریق کردم با این امید که عوارض قبلی رو نداشته باشه اما یه کم شدیدتر از قبلی این هم باعث سردرد و سرما خوردگی می شه در نتیجه سه هفته گذشته را دایم السردرد بودم  

هر چند هنوز هم به وضع جدید عادت نکردم اما مشکل اساسی اینه که خواهرم  بعضی آمپول هام رو که خودم نمی تونم (مثلن توی دستم) تزریق می کنه و اون هم دانشجو هست و تا آخر شهریور بیشتر اهواز نیست در نتیجه نمی دونم بعد از این کی باید آمپول های من رو یک روز در میون تزریق کنه ...  

البته یکی از دوستام گفته این کارو برام انجام می ده ولی من خیلی ناراحتم از این موضوع .... 

نه نمی خوام  

نمی خوام اینطوری به دیگران وابسته باشم   

ناراحتم و خسته 

آخه کی این بازی تمام می شه؟ کی؟

چک

تلفن محل کارم زنگ خورد ...

- بله 

- سلام خانم، چک هستم  

- چک چی آقا 

- نه خانم من مهران چک هستم 

و صدای خنده من... 

 

اقا وقتی فامیلت چک و سقته و برات و اینطور چیزاست همون اول اسمت رو بگو دیگه، چرا اذیت می کنی ... 

 

پی نوشت: 

این مکالمه کاملن واقعی می باشد