مدتی نیستم
می رم سفر
کوله پشتی ام رو برمی دارم و از صبح تا شب توی خیابونهای شهر غریب وسط بازمانده های تاریخ می گردم ...
می گردم و آسمون و خورشید و مهتاب و مردم سرگردان به دنبال زندگی را نگاه می کنم
و آرامش را نفس می کشم
از این روزهای بد عبور می کنم
از این روزهای تب دار و گریه دار می گذرم
خالی می شوم
و کودک گوشه نشین و ترسیده درونم را به دنیا مهممون می کنم
بازی می کنم
می رقصم
به سلامتی تابا خانم.
امیدوارم ایام به کامت باشه و سفر خوشی برات باشه...
ما رو هم دعا کن..
چه عجب؟
بابا کجایی تو
دیگه داشتم نگرانت می شدم
حالت خوبه داداش بیدل جون؟؟؟
خوبی عزیزم؟
سعی کن خیلی بهت خوش بگذره.
مراقب تابا خانومی ما باش.سفرت بی خطر
چشم از خودم مراقبت می کنم و مرسی عزیزم
بوس بوس
سلام وبلاگ زیبا وجالبی داری خوشحال میشم به وبلاگ من سربزنی ودرمورد پست (کاش دروغ نمیگفتم ) نظرت بدی[گل][گل][گل]
موفق باشی تابای عزیز...قدر این فرصت رو بدون...اگر تونستی که بگذری از این روزهای تلخ جای من رو هم خالی کن اونجا.عجیب درگیر این تلخیم و عجیبتر در تلاشم برای رهایی از آن...حرارت دنیا مرا می کشد...سفر بی خطر
من برگشتم
با یک شانس برای دوباره زنده بودن ...
خوشحالم که برگشتی. و خوشحالتر واسه یه شانس دیگه که واسه زندگی بودن به دست اوردی.این شانس خیلی ماجراهای متفاوتی داشته باشه که در من نمی دونمشون الان.اما هر چی هم که می خواد باشه فقط ازت خواهش می کنم این بار ازش خوب استفاده کن.واقعا زندگی کن.بگذار ما هم با دیدن تو یه امید کوچیکی پیدا کنیم.
مرسی
ولی این شانس زندگی فقط یه استعاره نیست
راستش از یه تصادف وحشتناک نجات پیدا کردیم
من توی اون لحظه فهمیدم مردن راحت تر از زندگی کردنه
و از اونجایی که همیشه راه پر دردسر تر باعث می شه احساس زنده بودن کنم از اون لحظه زندگی را بیشتر دوست دارم
به جای اینکه خودت بری سفر غصه هات رو به سفر بفرست اونم به جایی مثل افغانستان که ترور بشن و هیچ وقت بر نگردن پیشت.
باشه دفعه بعد این کارو می کنم
پیشنهاد خوبی بود