وقتی بچه بودم و سریال آرزوهای بزرگ را تماشا می کردم همیشه رفتار خانم هویشام برام عجیب بود...
از خودم می پرسیدم مگه می شه کسی از نور آفتاب متنفر باشه؟؟؟
مگه می شه کسی انقدر تنفر تو وجودش باشه که یک دختر (استلا) را فقط برای انتقام بزرگ کنه؟؟؟
و کلی سوالای دیگه که اون وقتها نمی تونستم جوابی براشون داشته باشم.
اما حالا گاهی (بخوانید همیشه) دلم می خواد از همه بشریت با تمام وسوسه ایی که داره مثل خانم هویشام فرار کنم.
وقتی یادم میاد کوزت که اون موقع ها بدبخت ترین دختر دنیا بود فقط دلش یه عروسک می خواست و اون رو هم ژان والژان براش خرید؛ از خودم می پرسم اگر کوزت امروز اینجا بود چه حسی داشت؟؟؟
اگر خانم هویشام اینجا بود چی؟؟؟
اگه کوزت اینجا بود دنبال شوهر میگشت. غیر از اینه؟
حالا چرا جواب کامنتا رو نمیدی عزیز دل برادر؟
می خواستم جواب بدم اما دلم برای کوزت سوخت رفتم براش غصه بخورم که بی شوهر مونده ...
ای بابا. اونم یکی گیرش میاد. شما غم اونشو نخور.